طنز اجتماعی - اسکناس
اسکناس
راویان احوال و ناقلان آثار و طوطیان شکرشکن شیرین گفتار،حکایت کنند:
در قلعه ی سنگی، واقع در دشت های وسیع "کاسیولوس"مردمانی زندگی می کردند که احوالات عجیب و غریبی داشتند.اینان عادت داشتند که همه روزه از سر ِ"سادگی"به دنبال کارهای "سخت و دشوار"بروند و با کد یمین و عرق جبین،آن چه را که نیازشان بود،خود تولید کنند و هنگام غروب آفتاب هم بر سر بلندی های شاه راه ها بساط خویش را پهن کنند و عملیات پایاپای و تهاتری انجام دهند.تا اینکه یک روز ساکنان بالایی قلعه به سرشان زد که تکنولوژی های پیشرفته تری،را وارد زندگی کنند و به این ترتیب، تولیدات خود را بالا ببرند و مازاد محصولاتشان را برای آب انداختن دهان مردم نادار،ذخیره سازند. پایین قلعه ای هادر این رقابت یک دفعه دستشان خالی ماند،چون جنسشان مشتری نداشت ولی خود محتاج جنس دیگران شدند.چاره ای نبود تا برای سیر کردن شکم وامانده ی خود، سرشان را همیشه کج نگه دارند و خود را" نسیه خور"آن جماعت کنند.معامله ی جنس به جنس دیگر جواب نمی داد چون یک طرف ماجرا آهی در بساط نداشت تا با ناله سودا کند.دوران بردگی پا برهنه ها آغاز شد.همان چیزی که بالا دستی ها آرزویش را داشتند. و فکر کردند که چه کار کنند که پایین دستی ها تا هفت پشتشان وامدار طایفه ی آن ها شوند، دیدند بهترین کار ضرب سکه است،پس "فلوس " را اختراع کردند.پایینی ها کار می کردند و به جای جنس،فلوس می گرفتند،و همان را هم شب به شب تقدیم طلبکارها می کردند.البته بی چاره بالایی هم ،حالشان زیاد خوش نبود،زیرا حمل و انبار "فلوس"ها خیلی برایشان زحمت و درد سر داشت! تا اینکه در اواخر سنه ی قرن دهم میلادی،با خبر شدند"تایی تسو" اولین امپراتورسلسله ی "سونگ" به سبب آنکه خزانه اش از سکه افتاده است، از مردم سکه قرض کرده و به آن ها یک حواله ی کاغذی داده است.بالا دستی های قلعه با شگفتی و ناباورانه ،گاله ی دهان خود را تا آخرباز کردند و گفتند:"ن...نه !مگر می شود!خوب این عمل که خیلی بهتر و ساده تر از ضرب سکه است به خصوص که بعضی وقت ها هم امکان آن هست تا بدون پشتوانه ی طلا و جواهرـیا کار و تولیدـ انتشار یابد!"هنوز از این پهلو به آن پهلو نشده بودند که خبر رسید،در فرنگ هم این عمل را پسند کرده اند و برای وثیقه ی اراضی دولت ،پول کاغذی انتشار داده اند و نام آن را "آسینیا" گذاشته اند.هنوز از این پا به آن پا نشده بودند که گزارش دیگری هم آوردندو آن اینکه:" این عمل نزد"آس" و " روس" هم مقبول افتاده است و همین طوری عشقشان کشیده و از آسینیا نام "اسکناس" را برگزیده اند."
گذشت و گذشت تا اینکه در قلعه ی سنگی،پادشاهی به روی کار آمد که به سفرهای فرنگ خیلی علاقه داشت،اما فلوس نداشت.خزانه خالی، و مخ هم مافنگ و علیل!یک دفعه به یاد پول های کاغذی فرنگ و روس افتاد.پس دستور داد،در بانک شاهنشاهی عکس مبارکشان را در کنار علامت شیر و خورشید "چاو " کنند و تا می توانند اسکناس بچاپند! ایشان به این ترتیب توانستند،با جیب پر از پول به دیار فرنگ بروند و اسکناس ها را محترمانه تقدیم از ما بهتران کنند و در عوض ،مخفیانه خیابان ها ی آن جا را با عصا متر کنند و اندازه بگیرند،تا روزی برای خیابان کشی های حاشیه ی دریاچه ی نمک کویر مرکزی خودمان از آن بهره برداری نمایند.
بدین ترتیب، مردم کم کم به اهمیت اسکناس پی بردند.و کاربرد آن را عینا" باهمین دو تا چشم خود مشاهده کردند. مهم اینکه با آن می شود به فرنگ رفت .مهم تر اینکه می شود با آن،اتول های رنگارنگ فرنگی وارد کرد! بله دیدند که این اوراق بهادار چه قدر ارزش دارد! عجیب تر آنکه دریافتند، وقتی این کاغذها را نشان مرده می دهی "در جا" زنده می شود، تا آن را بقاپد! و آن هم که زنده است تا چشمش به اسکناس می خورد،" آنی" برایش جان می دهد!"تا این تاریخ شنیده و دیده نشده بود،که هیچ "مستجاب الدعوه ای "بتواند با تکه کاغذی،این طور زنده کند و بمیراند! گروهی که این همه اعجاز را در اسکناس دیدند،با خود گفتند :" پس حکما" پیامبر جدیدی است که از آسمان آمده و شریعت تازه ای را آورده است ،خواهی نخواهی- دیده و ندیده -ارادت ویژه ای پیدا کردند و سینه چاک او شدند و به کیش او در آمدند.کسانی هم که به او دسترسی نداشتند ،دست به دامان همان بالا دستی ها که مقربان درگاهش بودند،شدند.بالا دستی ها، اعلام آمادگی کردند که حاضر به قرض دادن هستند،مشروط بر اینکه به ازای هر ثانیه و دقیقه و روز و ماه و سالی از دیدار روی اسکناس ،سی در صدکارمزد آن را بگیرند.پایین دستی ها به ناچار قبول کردند .چیزی نگذشت که عده ی بیشتری فقیر و فقیر تر شدند.چیزی که عوض دارد ،گله ندارد در مقابل،ساکنان بالایی قلعه هم خندان و مسروربودند، چرا که اسکناس عزیز،آن ها را به نان و نوایی رسانده بود! آن قدر از خود راضی بودند،که همواره باد به غبغب می انداختند و می گفتند:"دارندگی و برازندگی!تا کور شود هرآنکه نتواند دید!"
هرکس عزم خود را جزم کرد تا به وصال این یار عزیز تر از جان برسد.پیدا کردن اسکناس از نان شب هم واجب تر شد! مشتاقان جمال ایشان به چند گروه تقسیم شدند و هر کدام به مذهبی در آمدند.اهل قناعت گفتند:"با کار و تلاش و آبادانی زمین،شرافتمندانه جمال مبارکش را زیارت خواهیم کرد!"مرجئة که اعتقاد دارند ،دل باید پاک باشد،گفتند:"ما کار به حلال و حرامش نداریم،ما کار به خاصیتش داریم.این عزیز کرده،مسند نشین دل ماست!چشم در می آوریم تا او را بر تخم چشم بنشانیم"و بچه هایشان را جلو می انداختند تا این سرود را در مراسم های رونمایی و دلربایی اسکناس ترنم کنند:
آن که باشد دلبر محبوب ناس // اسکناس است اسکناس است اسکناس!
و اما بشنوید از طایفه ای که گل سر سبد ولایت عزازیل اند!این هایی که کاملا""ژن"انا ربکم الاعلی" دروجودشان نهادینه شده است.این ها کار و تلاش و قناعت و دل پاک و امثال آن را در موزه ها گذاشته بودند و هر از چند گاهی که مناسبتی پیش می آمد،نکو داشت آن ها را برگزار می کردند تا جانمازشان حسابی آب کشیده شود!
اینان آدم هایی نبودند که شأن خود را پایین بیاورند و اهل دله دزدی و این نوع کارهای سطح پایین باشند.اصلا و ابدا ! امکان نداشت کلاه یکی را بردارند و سر یکی کلاه بگذارند!برای چه به همین سادگی بیایند و خود را مضحکه ی خاص و عام سازند و همه را با خود دشمن کنند و آخر الامر هم مورد طعن و نفرین و توهین قرار گیرند؟!
این جماعت اول نشستند و خوب فکر کردند،نه اینکه فکر خوب کنند!نه، لازم نیست همه جا فکر خوب باشد،بلکه باید خوب فکر کرد و دقیق محاسبه نمود و با نقشه ای از پیش تعیین شده وارد میدان عمل شد . با سخنرانی و بذل و بخشش تا توانستند،بذر پاشیدند،و در همه ی عرصه هایی که می تواند محبوبیت تولید کند،شخم زدند و آن چنان جمال و منظر زیبایی از خود نشان اسکناس دادند که اسکناس را به دنبال خود دواندند. انبوهی از خدایان اسکناس در زیر چتر حمایتی این جماعت قرار گرفت.بعد با خود گفتند:"چهار دیواری،اختیاری!"
برای پیشرفت نهایی،یک ستاره ی داوود سبزی ،روی پیشانی خود حک کردند و یک دفعه به شبستان اسکناس های مادر مرده ،حمله آوردند و کرور کرور آن ها را غفلتا" از "بیت الحال" شکار کردند و به حلقوم بلا فرستادند.گردن شد به این کلفتی! که طناب دار هم نمی توانست ،وزن آن را تحمل کند.خلاصه بد بلایی شده بودند.نه می شد رهایشان کرد و نه می شد، اسکناس ها را از حلقومشان بیرون کشید.هر راهی که به معبد اسکناس ها ختم می شد ،در قُرُقِ این گروه بود.یک خراب آبادی درست کرده بودند که تا آن زمان نظیر نداشت.روز روشن "شبیه آدم" بودند.شب که می شد مسخ می شدند،عین عنتر!ولی مثل سگ پارس می کردند و گوشت تن یکدیگر را می بلعیدند.گله و باند تشکیل می دادند تا زیرآب هم را بزنند و اسکناس بیشتری ببلعند!توی خانه های تیمی علیه هم نقشه می کشیدند و برای خیانت به یکدیگر برنامه ریزی می کردند.این دلش می خواست "رئیس "باشد و آن یکی می خواست "وکیل" باشد.در این میانه یکی هم ادعا داشت که فقط "یاسا"ی او اعتبار دارد.آن که همه کاره ی حزب و سازمان بود?برای همه کرکری می خواند و می گفت:
"هرکس با من نیست، بر من است! //کُنده به شاخ ارمن است//هَکو!هَکو!هَکو!هَکو!
این دسته "اس ام اس" می فرستاد و شایعه پخش می کردو" حق البوق "مطالبه می کرد.آن گروه از سازمان ملل بازرس می آورد تا اقتدار خود را نشان دهد و به همه بگوید که هر کس با"من"در افتاد،ور افتاد!
آسمان قهرش گرفت.صاعقه و طوفان فرود آمد.هوا آتشین شد. زمین لرزید.ابرها آمدند و رفتند اما زمین خیس نشد.قحطی و خشک سالی همه ی نعمت ها را گرفت.دل ها سنگ شد.هیچ چشمی مرطوب نشد.زبان ها را چرک و پلیدی گرفت و چشم ها از بی حیایی ،بی رمق شد.قلعه در حال نابودی بود.پایین دستی ها ی عاقل،کلاهشان را قاضی کردند و قدری به این اوضاع نگریستند.دیدند این وضعیت اصلا" قابل تحمل نیست.راه افتادند تا به سر قله رسیدند.دامن آسمان را چسبیدند و از او دادخواهی کردند.هوا روشن شد.از آن بالا حقیقت هر چیزی را به چشم دیدند.پایین آمدند .صدایشان درآمد.این هایی که اسکناس ها را بلعیده بودند از ترس،رو دل کردند و مجبور شدند،همه را "قی" کنند.باز هم دست بردار نبودند،همین اسکناس ها را دو باره فرآوری کردند تا بتوانند خرج و مخارج شیرینی این گروه و آن گروه را بدهند و نخبه ها را صید کنند.در نظر داشتند که به کارهای بزرگ تری دست بزنند.
بانک جهانی اعلان کرد،بر اساس شاخص های معتبر،اسکناس هایی که "قی" شده اند،هفتاد نوع بیماری را به انسان منتقل می کنند.عقلای قوم نشستند و فکرهایشان را روی هم ریختند و به این نتیجه رسیدند که اسکناس ها را جمع آوری کنند و به جای آن کارت اعتباری ضرب کنند.شاید ...شاید... عده ای را از اختلال حواس و هرگونه اختلاس بیرون آورند.
باز دیدند این نسخه هم افاقه نمی کند. از روان شناسان کمک گرفتند.کارگروه روان شناسی پس از مدت ها نشست تخصصی،به این نتیجه رسید که این جماعت به یک نوع بیماری حادٍّ "مفت خوری" عادت پیدا کرده اند و برای خود فلسفه ای بافته اند و نظامنامه ای ساخته اندکه بر اساس آن،تصور می کنند که هرکس در این ولایت ،اهل کار باشد،بار بیشتری بر دوش او می گذارند و بیشتر سختی می بیند و رنج می کشد ولی بهره ی کمتری می برد.و هرکس که از زیر کار و مسؤولیت ،شانه خالی کند و بار دیگران شود،به عنوان مدیر و مدبر و مبتکر و خلاق شناخته می شود و یک شبه بار خود را می بندد و می رود. اهل خرد به مصداق"آخر الدواء الکی"یعنی آخرین مرحله ی معالجه که داغ کردن زخم است،دستور دادند تا حلقوم این جماعت مفت خور را از اسکناس پر کنند واز پر خوری ،خفه سازند و بر سر گور آنان ،این ابیات را حک کنند:
آن شنیدستی که در اقصای غور // بار سالاری بیفتاد از ستور
گفت چشم تنگ دنیا دوست را // یا قناعت پر کند یا خاک گور!